هوای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات و در عروق چنین لحن چه خون تازه محزونی! حیاط روشن بود و باد می آمد و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد "اتاق خلوت پاکی است برای فکر، چه ابعاد ساده ای دارد! دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم." کنار پنجره رفت و روی صندلی نرم پارچه ای نشست: "هنوز در سفرم خیال می کنم در آب های جهان قایقی است و من - مسافر قایق - هزار ها سال است سرود زنده دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم مرا سفر به کجا می برد؟ کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟ و در کدام بهار درنگ خواهد کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟ شراب باید خورد و در جوانی یک سایه راه باید رفت، همین....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
|